دیشب ،عزیزی مهمونم بود ، شب خوبی رو با هم گذروندیم ، شعرهای ناب و خاطرات خوب گذشته
بحث از یه دوبیتی شروع شد و من بعد از مدتها دوستی فهمیدم که اهل شعر و شاعری است . کم کم سراغ دفتر چه های قدیمی من رفتیم و شعرها و دست نوشته ها و......
از خودم خجالت می کشم ، خسته ام از این همه عقب گرد ، چه حال و روزی داشتیم ،حرفهائی که کلی ادم رو سر حال می کرد ، راز و نیاز های تو ام با اشکهای که خیلی وقته دیگه از اونا خبری نیست
وای کجا بودیم کجا رسیدیم ، چرا ضمیر جمع رو بکار می برم نمی دونم ، منظورم خودم هستم . خراب شدم خراب ....
کاش می شد همه زندگیم رو میدادم و یک جمله از اون حرفهائی رو دوباره خدا تو زبونم می گذاشت .
می نویسم ، یه روز اونا رو اینجا می نویسم ، فقط یه جمله از یکی از نوشته ها یادمه که نوشته بودم
نمی دونم چی نوشتم و کی این حرفها رو تو زبونم گذاشت اما بی انصافیه که بگم خودم نوشتم و خودم گفتم .
خدای خوب من ، نمیشه دوباره به من یاد بدی اونجوری باهات حرف بزنم ، نمیشه ،نمی خوای یه گناه کار رو در خونت ببینی ،پشیمونم ازتمام این سالهایی که مثل اون روزام نبودم ، همه چیزم رو بگیر فقط احساس بندگی رو ازم نگیر ،احساس بندگی احساس بندگی ااحسسسساسسس بببندگگگگی