دیشب دوباره دلم هوس روزهای جوانی را کرد و سرکی به دفتر یاداشت سالهای دورم کشیدم ...
راستش تصمیم داشتم مطالعه ای داشته باشم ، خیلی وقت بود که بجز موارد کاری به هیچ کتابی سری نزده بودم .
میخواستم دوباره برای خودم ، خدا و مادرم بنویسم اما نشد ، چقدر خوب است که انسان گاهی وقتها برگردد و
پشت سرش را نگاه کند انگاه می فهمد که چقدر از صفحات دفتر خاطراتش را باید پاره کند و دور بریزد .
بگذریم ، مدتی است میخواهم برای خدا بنویسم ، اما نمی شود ، نمی توانم ، دیشب که دیدم چه روزهایی از سر درد
به خدا عاشقانه نوشتم به گذشته و ان روزها یم غبطه خوردم .
بازهم بگذریم ، اینجا دیگر ان وب لاگ قدیمی نیست ، انجایی که می امدم و می نوشتم و می خواندم و ...
تنها تبدیل شده است به جایگاهی برای روزهای دل تنگی .
جایی در فیس بوک نوشتم گاهی اگر انسان ننویسد می میرد و دوستی برایم نوشت و گاهی اگر بنویسد .
خسته ام از این فضای الوده که همه چیز رنگ و بوی سیاست گرفته است . کنج دنجی را میخواهم که خودم باشم و خدا و حرفهای
خودمانیمان که تنها هر دو میدانیم ، من و او ، شاید هیچوقت این فرصت فراهم نشود اما باید بود انتظار کشید .
باشد ، کافی است این چند جمله اندکی از کاسه سر ریز شده دل را خالی می کند . تا خدا چه بخواهد ...