همه چیز از روزهای اول شروع شد ، نه ،شاید هم از همون ساعتهای اول ، نمی دونم یکساعت ، دو ساعت ،سه ساعت یا نه 24 ساعت پس از تولدم .
قصه قصه یک عشق قدیمی هست توی یه دل کوچولو ، قصه قصه یه اسمه که الآن تبدیل شده به یه عشق
داستان داستان دوست داشتن و عاشق شدنه
من از کودکی عاشقت بوده ام پناهم بده گرچه آلوده ام
مرانم به هنگام پیری زپیش که صرف تو کردم جوانی خویش
این عشق توی سینه ،موند با شک محرم شد و هی رشد و رشد کرد ، با گوشت و پوست قاطی شد و همه وجود را فرا گرفت .
من که در س عاشقی با شیر از مادر گرفتم
روز اول کامدم این درس تا آخر گرفتم
روزها گذشت و گذشت و همیشه این عشق توی وجود بود و هست و خدا کنه که همیشه بمونه تا تبدیل به خاک بشه عشقی که با گوشت و پوست آغشته شده .
همیشه از این شعر خیلی خوشم می آومد ، خیلی وقتها ورد زبونم شده بود و کلی دوستش داشتم :
کرب و بلا ،دلمو دیونه کرده .....
فکر کنم توی اردیبهشت ماه بود که خدا قسمت کرد و شب جمعه ای مهمون یه دوست بودیم آخرهای شب با هم رفتیم به هیئت که برای
حضرت زهرا (س) سمنو می پختند ، دوستمون گفت ، هر چی می خوای نیت کن که از حضرت زهرا بگیری ....
ادامه دارد