مانده بود چه بگويد. حرفي براي گفتن نداشت. از خجالت سرش را پايين انداخته بود و اشک مي ريخت. چاره اي نبود ... دو دستي امانتي را تحويل داد و گفت: "ببخشيد! امانتدار خوبي نبودم؛ پهلويش شکست ..."
متنت بسيار زيبا بود اشكم رو واقعا در آورد...آقا جان نمي آيي؟؟؟؟