• وبلاگ : مسافر آسمان
  • يادداشت : باز هم دل و نوشته هاي نا مفهوم من
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    پيرمردي دو كوزه داشت كه هر روز آنها را از آب چشمه پر مي كرد و به خانه ارباب در سوي ديگر روستا مي برد ، يكي از كوزه ها ترك داشت و تنها نيمي از آب درون را به مقصد مي رساند. اين باعث مي شد تا كوزه ديگر كه سالم و مغرور بود همواره كوزه ترك خورده را تحقير و نكوهش كند . روزي كوزه گريست ، پيرمرد متوجه گريه او شد و علت را پرسيد ، كوزه گفت سالهاست كه تو مرا به دوش خسته مي كشي و سنگيني مرا به جان خريداري غافل از اينكه من تركي در وجودم نهفته است و آب را نيمه به مقصد مي رسانم ، من از روي تو شرمگين و خجل زده ام . پيرمرد كوزه را گفت اينبار كه به خانه ارباب مي رويم به جاده بهتر بنگر ، كوزه هر چند نا اميد و مايوس اما به نصيحت پيرمرد توجه كرده و به جاده مي نگرد ، پيرمرد به او درس بزرگي داده بود ، ترك كوزه در اين ساليان بيهوده و بي حكمت نبود ، مسيري كه آب كوزه مي چكيد انباشته از گلهاي رنگارنگ و زيبا بود در حاليكه مسير كوزه سالم و مغرور خشك و شوريده بود .